باوی سلام

اولین مجله فرهنگی ،اجتماعی شهرستان باوی

باوی سلام

اولین مجله فرهنگی ،اجتماعی شهرستان باوی

قصة مثل شعبی / ال مایعرف تدابیره حنطته تاکل شعیره



یحکى فی قدیم الزمان کان هناک رجلا من تجار الحبوب کان ذا ولع عظیم بتربیة الخیل وأقتنائها . فکان یبذل الغالی والنفیس فی شراء مایعجبه من الخیول العربیة الأصیلة . وکان الرجل یتاجر بالحنطة والشعیر ، فیأخذ منها مایقدر علیه فی کل سنة إلى المدن المختلفة، فیبیعه فیربح منه الشیء الکثیر ، ویعود إلى بلده فی کل مرة سالما غانما.

وفی إحدى السنین ، أخذ الرجل مقدارا عظیما من الحنطة والشعیر ، على عادته ، فسافر بها إلى مدینة ثانیة . فوجد سوق الحبوب فیها کاسدة فی تلک السنة ، فباع الحنطة بثمن بخس...  

ادامه مطلب ...

رفاقت این دختر جالبه

اوایل سر از کارش در نمی آوردم، چون هم دوستای مذهبی و ارزشی داشت و هم دوستایی که از نظر اعتقادی هیچ شباهتی بهش نداشتن و حتی مخالفش بودن!

 

یه روز ازش علت این قضیه رو پرسیدم. گفت:  

ادامه مطلب ...

داستان جوان گناهکار

«ملا فتح‏اللَّه کاشانى» در تفسیر منهج الصادقین، و «آیت اللَّه کلباسى» در

کتاب انیس اللیل نقل کرده ‏اند:

در زمان «مالک دینار» جوانى از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت.

مردم به خاطر آلودگى او جنازه‏اش را تجهیز نکردند، بلکه در مکان پستى و

محلّ پر از زباله‏اى انداختند و رفتند.

شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالى به مالک دینار گفتند: بدن بنده ما را بردار

و پس از غسل و کفن در گورستان صالحان و پاکان دفن کن. عرضه داشت: او از

 گروه فاسقان و بدکاران است، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیّت شد؟

جواب آمد:  

ادامه مطلب ...

تصاویر واقعی دو برادر تعمیرکار در اهواز


ما، ندرتاً درباره آنچه که داریم فکر می کنیم ،

درحالیکه پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم.

گاه این نداشتن‌ هاست، که موجب خلق آثار می‌شوند



بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ


ﻣﻌﻠﻢ سر کلاس فارسی ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ         که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ     ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!

ادامه مطلب ...

معلم

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما

سه ترم است که مرا از این درس می اندازید . من که

نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در

روستایمان معلم شوم .

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و

فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به

من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ،

نخواهد موشک هوا کند .

کارخوب راخدادرست کنه

عین الدوله از وزرای قدیم بود . روزی از خانه بیرون آمد و دو فقیر را دید که پشت در خانه ی او نشسته اند و هرکدام ذکری بر لب دارند ؛

یکی می گوید : " کار ، خوبه عین الدوله درست کنه "

و دیگری می گوید : " کار ، خوبه خدا درست کنه " .

 عین الدوله وقتی این صحبت ها را شنید ،

ادامه مطلب ...

پدر


این داستان رو بخونین خالی از لطف نیست اگه شنیدینم که هیچی ...


یک روز، آخرای ساعت کاری بانک، پسر بچه ای با یک قبض در دست نزد تحویل دار بانک رفت و گفت:

لطفا این قبض و پرداخت کنید.

تحویل دار گفت: پسر جان وقتش گذشته و سایت هارو بستیم، فردا صبح بیار انجام میدم.

پسر بچه گفت میدونی من پسر کی هستم؟! بابام هم بیاد همین و میگی؟!

تحویل دار گفت پسر هر کی هم که باشی ساعت کاری بانک تموم شده و سایت و بستیم!

پنج دقیقه بعد پسر بچه با یه مردی که

ادامه مطلب ...

فلسفة حمار

فلسفة حمار

احمد مطر

کان یا مکان فی أحد الإسطبلات العربیة مجموعة من الحمیر
وذات یوم أضرب حمار عن الطعام مدة من الزمن ،،
فضعف جسده وتهدّلت أذناه وکاد جسده یقع على الأرض من الوهن ،
فأدرک الحمار الأب أن وضع ابنه یتدهور کل یوم ،،
وأراد أن یفهم منه سبب ذلک ،
فأتاه على انفراد یستطلع حالته النفسیة والصحیة التی تزداد تدهورا ،،
فقال له : ما بک یا بنی ؟؟
لقد أحضرت إلیک أفضل أنواع الشعیر.. وأنت لا تزال رافضا ً أن تأکل ..
أخبرنی ما بک ؟
ولماذا تفعل ذلک بنفسک ؟
هل أزعجک أحد ؟
رفع الحمار الابن رأسه وخاطب والده قائلا :
نعم یا أبی .. إنهم البشر ..
ادامه مطلب ...

چه ازدواج کرده باشید چه ازدواج نکرده اید، حتما این مقاله را بخوانید!

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. 

ادامه مطلب ...

نصایح پدرم را جدی می گیرم

ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻬﺎﺭ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ . ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁن رﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ . ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺍﯼ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﺷﻮﯼ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﻧﺰﺩﺵ ﺑﺮﻭﯼ . ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ . ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ  

ادامه مطلب ...

ملا و شراب فروش !

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.


ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.


یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.


ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.


اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید.....

ادامه مطلب ...

دیدار دانشجوی مشروب خور با آیت الله بهجت (رضوان الله علیه):

ارسالی جاسم علیزاده:/ 

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت....بچه ها تک تک ورود می کردن و سلام می گفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف می کرد. من چند بار خواستم سلام بدم....منتظر بودم که آقای بهجت به من هم نگاهی بکنن...، اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندند. در حالی که بقیه رو خیلی تحویل می گرفتن. یه لحظه تو دلم گفتم: حمید میگن این آقا از دل آدما هم می تونه خبر داشته باشه... تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره... تو که خودت می دونی چه قدر گند زدی.... خلاصه خیلی تو اون لحظه تو فکر فرو رفتم و تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه ی شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم...، تغییر کردم.
مدتی گذشت، یک ماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اونا هم به هر حال قبول کردن.
این بار که رسیدیم خدمت آقای بهجت(رضوان الله علیه) من دم در، سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن«حمید! حمید!..... حاج آقا با شماست»
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره می کنن که بیا جلوتر.....و آهسته در گوشم گفتن:

*«یــک مــاهـــه کـــه امـــام زمـــــانــت رو خــــوشــــحــــال کــــردی»*

قصه ای از امیرالمومنین علیه السلام قصه ای زیبا و تاثیرگذار

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی

امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟

آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد

امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم

آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود

امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟

مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد

امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟

ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!

ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت

و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:

چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...

امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

و اما من این قصه را برای شما  گذاشتم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت

تصمیمات خداونداز قدرت درک ماخارج،اماهمیشه به سودمامی باشد

داستان ارسالی علی اصغر عیسی پور به باوی سلام:/ 

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن
میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی
که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده
خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد. 

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه
در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم
کرد..

ادامه مطلب ...

بازخوانی دوباره یک مقاله به میمنت سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران

 

دکتر حسین فیض‌الهی وحید
هخامنشیان سلسله‌ای از اقوام وحشی و بیابانگرد به اصطلاح آریایی بودند که توسط جوانکی دزد و فاسدالاخلاق بنام کوروش در سال 550 ق.م درایران تاسیس و با حمله اسکندر مقدونی و کشته شدن آخرین پادشاه جنایتکار این سلسله بنام داریوش سوم در سال 331 ق.م همچون جرثومه‌هایی از فساد از روی زمین برافتاد و به زباله دانی تاریخ سپرده شد.اعمال و افکار و حرکات و سکنات این جوانک دزد...

ادامه مطلب ...

برادری

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و ...

ادامه مطلب ...

مادر

 

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود ؛ من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و...

ادامه مطلب ...

ماجرای کسی که توسط فرعون مسلمان شد


هنگامی که فرانسوا میتران در سال 1981میلادی زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت، از مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی آزمایشها و تحقیقات به فرانسه منتقل شود.
هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست، بسیاری از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از جسد طاغوت استقبال کردند.
پس از اتمام مراسم، جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبدشکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.
رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه بنام پروفسور موریس بوکای بود که برخلاف سایرین که قصد ترمیم جسد را داشتند او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.
تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب، نتایج نهایی ظاهر شد؛ بقایای نمکی که پس از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کرده اند. اما مسئله غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد باقی مانده، درحالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.
پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد کشف جدید (مرگ فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از دریا) بود که یکی از حضار در گوشی به یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق عجله نکند، چرا که نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است.
ولی موریس بوکای بشدت این خبر را رد کرده و آن را بعید دانست. او بر این عقیده بود که رسیدن به چنین نتیجه ی بزرگی ممکن نیست مگر با پیشرفت علم و با استفاده از امکانات دقیق و پیشرفته کامپیوتری.

در جواب او یکی از حضار بیان کرد که قرآنی که مسلمانان به آن ایمان دارند قصه غرق شدن فرعون و سالم ماندن جثه ای او بعد از مرگ را خبر داده است

ادامه مطلب ...

از نشانه های منتظران

سید محمد سعید جعفری کرمانشاهی 18 بهمن ۱۳۳۱ در قصرشیرین و در ایام تصدی پدرش بر گمرک خسروی به دنیا آمد. سلسله ایشان از سادات قدیمی و اصیل کرمانشاه بود و با چهل واسطه به امام حسن ابن علی ابن ابیطالب(ع) می‌پیوست.

سید شجاع الدین جعفری، برادر سعید، نقل می‌کند: «شبی که مرحوم آقا‌سعید در بامداد آن، شهید شدند دسته‌ی ما عملیات داشتیم. یکی دو ساعت به غروب مانده بود که آقا‌ سعید به من گفتند: «آقا شجاع برویم غسل کنیم.» نزدیک محل استقرار ما در قره بلاغ یک موقعیتی بود به نام چم امام حسن(ع) که از سر شاخه‌های رود الوند به حساب می‌آمد، آب زلالی داشت و عمقش هم تقریباً به اندازه یک نفر بود.
  ادامه مطلب ...