در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از
کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که... ادامه مطلب ...