مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود ؛ من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و...
ادامه مطلب ...شعری زیبا ازمهرداد اوستا:
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
ولی داستان عشق و خیانتی که باعث
سروده شدن این شعر شد به گوش
کمتر کسی رسیده.
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج میگذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج میدهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر میشوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی میکنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روزمهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار میبیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف میشود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا میرود فرحیانامزد اوستا به فرانسه ..
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان میشود. و در نامه ای از مهرداد اوستا میخواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را میسراید..
باوی سلام به نقل از دبیر تاریخ شادگان :/ملا فاضل سکرانی در سال ۱۳۴۰ هجری قمری برابر با ۱۳۰۲ خورشیدی در شادگان (دورق) چشم به جهان گشود. شادگان از توابع خوزستان زادگاه بزرگانی چون ابن سکیت دورقی اهوازی و حاج هاشم کعبی دورقی نیز بوده است.
ملا فاضل در خانوادهای متدین و محب اهل بیت(ع) پرورش یافت و از کودکی در مکتب، تلاوت صحیح قرآن را یاد گرفت. وی خواندن و نوشتن را نزد استادی وارسته به نام سید رضا ابراهیمی آموخت و علاوه بر این دو، رسم خط و طریقه خواندن شعر و حفظ آن را نیز فرا گرفت و باید گفت سید رضا در شکلگیری شخصیت ملا فاضل سکرانی تاثیر بسزایی داشته است.
ملا فاضل سکرانی در سن هشت سالگی در اولین مدرسه شادگان که در سال ۱۳۱۵ شمسی افتتاح شد نامنویسی کرد و تا کلاس ششم ابتدایی که آن زمان از بالاترین مدارک تحصیلی به شمار میآمد ادامه تحصیل داد.
هنگامی که فرانسوا میتران در سال 1981میلادی زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت، از مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی آزمایشها و تحقیقات به فرانسه منتقل شود.
هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست، بسیاری از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از جسد طاغوت استقبال کردند.
پس از اتمام مراسم، جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبدشکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.
رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه بنام پروفسور موریس بوکای بود که برخلاف سایرین که قصد ترمیم جسد را داشتند او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.
تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب، نتایج نهایی ظاهر شد؛ بقایای نمکی که پس از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کرده اند. اما مسئله غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد باقی مانده، درحالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.
پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد کشف جدید (مرگ فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از دریا) بود که یکی از حضار در گوشی به یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق عجله نکند، چرا که نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است.
ولی موریس بوکای بشدت این خبر را رد کرده و آن را بعید دانست. او بر این عقیده بود که رسیدن به چنین نتیجه ی بزرگی ممکن نیست مگر با پیشرفت علم و با استفاده از امکانات دقیق و پیشرفته کامپیوتری.
در جواب او یکی از حضار بیان کرد که قرآنی که مسلمانان به آن ایمان دارند قصه غرق شدن فرعون و سالم ماندن جثه ای او بعد از مرگ را خبر داده است
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .
ادامه مطلب ...
عبدالزهرانیسی به نقل از دفترحفظ ونشر آیت اله خامنه ای:/نقشهای
در کار نبود که پژوهشهای مربوط به ریشهها و نوشتن این سرگذشت ۱۲ سال طول بکشد.
انتشار این کتاب در ۲۰۰ سالگی استقلال ایالات متحدهی آمریکا کاملاً تصادفی است.
این است که ریشهها را به عنوان هدیهی روز تولد به کشورم که بخش عمدهی ریشهها در
آن روی داده است تقدیم میکنم.
رئیسجمهور کنونی آمریکا یک سیاهپوست است. هرچند آمریکا این
روزها نیاز دارد که مسألهی تبعیض نژادی را حل شده معرفی نماید اما جنبشهای
نژادپرستانه از بدو انتخاب باراک حسین اوباما، از هیچ حمله و توهینی به او دریغ
نکردند.
با این حال موضوع آخرین پیشنهاد رهبر انقلاب برای مطالعه در مورد
وحشیگریهای آمریکا به شخص اوباما هم بی ارتباط نیست. آن هم نه از باب ظالم بودن،
بلکه بدین سبب که نیای او و خانوادهاش مثل آدمهای این کتاب به آفریقا برمیگردند.
ادامه مطلب ...
عبدالزهرا نیسی به نقل ازخبرگزاری فارس :/تنها آدرسی که از قهرمان سوسنگرد
داشتیم این بود که او در یک موتورسازی واقع در میدان خراسان مشغول به کار است؛
البته دوستان وی گفته بودند که جلیل بر اثر شدت مجروحیت در ناحیه سر، قادر به تکلم
نیست؛ اما برای دیدار با وی و تهیه گزارش به میدان خراسان میرویم؛ سراغ او را از
مغازهداران دور و اطراف میگیریم، کسی او را نمیشناسد؛ به موتورسازی مراجعه
میکنیم که کارگر آن جوان است؛ اسم «جلیل نقاد» را میآوریم، او هم نمیشناسد، از
پدرش هم میپرسد پدرش هم نمیشناسد؛ بعد میگوییم این موتورساز قدرت تکلم ندارد؛
موتور ساز جوان میگوید: «بله، موتورسازی است که نمیتواند صحبت کند، فکر میکنم در
خیابان خراسان روبروی بوستان کوثر باشد».
زندگینامه ویلیام شکسپیر نمایشنامه نویس انگلیسی (1564- 1616 )
در اوایل قرن شانزدهم میلادی در دهکده ای نزدیک شهر «استرتفورد» در ایالت واریک انگلستان، زارعی به نام ریچارد شکسپیر زندگی می کرد. یکی از پسران او «جان» در حدود سال 1551 در شهر استرتفورد به شغل پوست فروشی مشغول شد و «ماری آردن» دختر یک کشاورز ثروتمند را به همسری برگزید. ماری در 26 آوریل 1564 پسری به دنیا آورد و نامش را «ویلیام» گذاشت. این کودک به تدریج پسری فعال ، شوخ و شیطان شد ، به مدرسه رفت و زبان لاتین و یونانی را فرا گرفت. ولی به علت کسادی شغل پدرش ناچار شد برای امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلی برای خود برگزیند. برخی می گویند که او ابتدا شاگرد یک قصاب شد و چون از دوران نوجوانی دلبستگی شدیدی به ادبیات داشت، در موقع کشتن گوساله خطابه می سرود و شعر می گفت.
ادامه مطلب ...امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…
شیطان گفت: خود را بازنسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم:…
به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.........
تهیه کننده>قاسم دلفیه (سعدی)
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم".
"برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد ...
نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند که شاید به مزاقمان خوش نیاید ... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبورباشند برای جلب توجه شما آجر به سمتتان پرت کنند ....