روزى ابوبکر و امیرالمؤ منین ، علىّ علیه السلام در محلّى یکدیگر را ملاقات کردند.
ابوبکر گفت : حضرت رسول ، پس از جریان غدیر خم چیز خاصّى درباره شما
نفرمود، امّا من بر فضل تو شهادت مى دهم ؛ و در زمان آن حضرت نیز بر تو به
عنوان امیرالمؤ منین سلام کرده ام .
و اعتراف مى کنم که حضرت رسول درباره تو فرمود: تو وصىّ و وارث و خلیفه او
در خانواده اش مى باشى ، ولى تصریح نفرمود که تو خلیفه بعد از او در امّتش
باشى .
امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام اظهار داشت : اى ابوبکر! چنانچه رسول خدا
صلوات اللّه علیه را به تو نشان دهم و ایشان تو را بر خلافت من در بین
امّتش دستور دهد، آیا مى پذیرى ؟
ابوبکر گفت : بلى ، اگر رسول خدا با صراحت بگوید، من کنار خواهم رفت .
امام علىّ علیه السلام فرمود: پس چون نماز مغرب را خواندى ، نزد من بیا تا آن حضرت را به تو نشان دهم .
همین که ابوبکر آمد، با یکدیگر به سمت مسجد قبا حرکت کردند و وقتى وارد
شدند؛ دیدند که حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله رو به قبله نشسته است ؛ و
خطاب به ابوبکر کرد و فرمود:
اى ابوبکر! حقّ مولایت ، علىّ را غصب کرده اى و جائى نشسته اى که جایگاه
انبیاء و اوصیاء آن ها است ؛ و کسى غیر از علىّ استحقاق آن مقام را ندارد
چون که او خلیفه من در اُمّتم مى باشد و من تمام امور خود را به او واگذار
کرده ام .
و تو مخالفت کرده اى و خود را در معرض سخط و غضب خداوند قرار داده اى ، این
لباس خلافت را از تن خود بیرون بیاور و تحویل علىّ ابن ابى طالب ده ، که
تنها شایسته و حقّ او خواهد بود وگرنه وعده گاه تو آتش دوزخ مى باشد.
در این هنگام ابوبکر با وحشت تمام از جاى برخاست و به همراه امیرالمؤ منین
علىّ علیه السلام از مسجد خارج گردید و تصمیم گرفت تا خلافت را به آن حضرت
واگذار نماید.
ولى در مسیر راه ، رفیق خود، عمر را دید و جریان را برایش تعریف کرد، عمر
گفت : تو خیلى سُست عقیده و بى اراده هستى ، مگر نمى دانى که آن ها ساحر و
جادوگر هستند، باید ثابت قدم و پابرجا باشى ، به همین جهت ابوبکر از تصمیم
خود منصرف شد؛ و با همان حالت از دنیا رفت
1-الخرایج و الجرایح : ج 2، ص 806، ح 15 و 16، ارشاد القلوب : ص 264.
در
این باره روایات بسیارى به همین مضمون از امام باقر و امام صادق علیهما
السلام و نیز از طریق اهل سنّت وارد شده است که همه آن را با اختلاف جزئى
آورده اند.