باوی سلام

باوی سلام

اولین مجله فرهنگی ،اجتماعی شهرستان باوی
باوی سلام

باوی سلام

اولین مجله فرهنگی ،اجتماعی شهرستان باوی

ملا و شراب فروش !

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.


ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.


یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.


ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.


اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید.....

ادامه مطلب ...

دیدار دانشجوی مشروب خور با آیت الله بهجت (رضوان الله علیه):

ارسالی جاسم علیزاده:/ 

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت....بچه ها تک تک ورود می کردن و سلام می گفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف می کرد. من چند بار خواستم سلام بدم....منتظر بودم که آقای بهجت به من هم نگاهی بکنن...، اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندند. در حالی که بقیه رو خیلی تحویل می گرفتن. یه لحظه تو دلم گفتم: حمید میگن این آقا از دل آدما هم می تونه خبر داشته باشه... تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره... تو که خودت می دونی چه قدر گند زدی.... خلاصه خیلی تو اون لحظه تو فکر فرو رفتم و تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه ی شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم...، تغییر کردم.
مدتی گذشت، یک ماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اونا هم به هر حال قبول کردن.
این بار که رسیدیم خدمت آقای بهجت(رضوان الله علیه) من دم در، سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن«حمید! حمید!..... حاج آقا با شماست»
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره می کنن که بیا جلوتر.....و آهسته در گوشم گفتن:

*«یــک مــاهـــه کـــه امـــام زمـــــانــت رو خــــوشــــحــــال کــــردی»*