مردی احول(دوبین) به خروسی نگاه می کرد. به او گفتند: می دانی که مردم لوچ و دوبین یکی را دو تا می بینند؟ مرد گفت: این سخن دروغ است؛ زیرا اگر این طور بود من این دو خروس را چهار تا می دیدم.
راوی: برای سفر به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم
. نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله
گرفته بود و داشت مرا نگاه می کرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار
با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد .
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد . به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود
مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت
کرد . در همین لحظه پدرش ..... ادامه مطلب ...